مکعب مستطیل در جنگل سه بعدی پیش میرفت و از لا به لای درخت های سفید رنگ که با برگ های قرمزشان آسمانِ نارنجی را پوشانده بودند میگذشت تا پیشِ ماهر ترین و خطرناک ترین عضو گروه ، استوانه برود .
استوانه که حال در میان علف ها در انتظارِ مکعب مستطیل ایستاده بود ، موجودِ دراز و بنفشی بود که تک چشمش بر قاعده دایره ای خود قرار داشت . مکعب مستطیل به او رسید و ناشیانه با یکی از استوانه های مار شکلی که از بدنِ او بیرون زده بودند دست داد .
استوانه : سلام نایب ! چیکار داری که یادی از ما کردی ؟
مکعب مستطیل خندید : هه هه ، تو که همیشه پیش مایی و بهمون لطف داری ! اما ایندفعه یک کارِ سخت ازت میخوام ...
استوانه : چی ؟
مکعب مستطیل نگاهی به دور و بر کرد و در گوشِ او پچ پچ کرد ....
***
از آنطرف میکائیل که حالا گیر دو محافظِ ناشی و کم عقل افتاده بود در این فکر بود که باز هم آتش کنجکاویِ آن دو دوست را برافروزد تا از دست آنها بتواند فرار کند .
داشت به راه هایی فکر میکرد که برای مدتی طولانی ذهنِ پوچِ منشور و مخروط را درگیر کند که ناگهان چیزی به ذهنش رسید ، به مخروط حواس پرت سقلمه ای محکم زد و سپس خود را طوری به خواب زد که انگار مدتی زیاد است خوابیده .
مخروط که از درد به خودش میپیچید ناگهان گازی محکم از بدنِ نسبتا شفاف و بلوریِ منشور گرفت اما بدنِ او چنان سخت بود که دندان های مخروط تا ریشه تیر کشیدند .
منشور که با وجودِ استحکامِ بدن خود کمی درد داشت همزمان با مخروطِ دندان شکسته فریاد زد : آخ !
و هردو توی صورت هم دقیق شدند و گفتند : چیکار میکنی ؟
و میکائیل که خود را به خواب زده بود شنید که آن دو دارند کتک کاری میکنند و یکدیگر را به هم میزنند . میخواست فرار کند که شنید ...
منشور : ولی من که اصلا دست ندارم که بخوام تو رو بزنم !
مخروط : راست میگی ! ... و ناگهان هردو همزمان به میکائیل نگاه کردند .
منشور : ولی اینکه خوابه !
مخروط : یادته یه بار رییس گفت ، ما دو تا خوابِ زمستونی داریم ؟
منشور خمیازه ای کشید : آره ... و به یکی از درخت ها تکیه داد و روی علف ها سرخورد : حالا که اون خوابه ما هم بخوابیم ؟
مخروط هم روی زمین افتاد : آ .... و لحظه ای بعد صدای خر و پف هردو شان بلند شد و فرصتی خوب به میکاییل دادند که فرار کند ...
***
استوانه پس از شنیدن حرف های درگوشی مکعب مستطیل با او با لبخندی شیطانی درخواستِ او را پذیرفت : حتما ...
و از یکی از مارهایش که راه راه قرمز و سبز بود پرسید : تو هم موافقی ، سوموس ؟
صدایی وحشتناک از مار درآمد که به فش فشی گوشخراش شباهت داشت : اِگو دومینوز اوکیدر اِئس ! ( من اونارو خواهم کشت ! )
و باقی مار ها پس از او با هم ، همزمان فش فش کردند : ویز سانگوین ! ویز سانگوین ! ( خون میخواهیم ! خون میخواهیم ! ) ...
مکعب مستطیل با خوشحالی به مار ها گفت : ویدوت فاکیام ! ( حتما اینکارو بکنید ! ) و پس از مکثی ادامه داد : اونها دشمن ما هستند ، و وقتی من کُشته ی اونهارو واسه مکعب ببرم اون خیلی خوشحال خواهد شد ! و به تدریج دور شد ...
میکاییل از پشت درختی قطور تمام این مکالمات را میشنید و حالا لرزه به بدنش افتاده بود . استوانه حال در طول جنگل راه میرفت و میکاییل هم ناگزیر او را مخفیانه تعقیب میکرد و به این فکر بود که چطور اصیل ها را از شر سمِ قویِ سوموس و دیگر مارها نجات دهد .
استوانه خیلی آرام و نرم قدم میزد و زیر لب با خیال راحت میخواند : اِت اوکیدر ، ات اوکیدر ، اوبی اِز ؟ اوبی اِز ؟ ( میکشیم ، میبریم ، کجایید ؟ کجایید ؟ )
و کم کم مارها هم با او همخوان شدند و جواب سوال اوبی اِز ؟ را دادند : تیمور ! سانت تیمور فاتی ! تیمور ! تیمور ! سانت تیمور فاتی ! ( میترسند ! اونها از سرنوشت میترسند ! میترسند میترسند ، از سرنوشت میترسند ! ) میکائیل مانده بود چه کند ، ظاهرا اصیل ها واقعا به میدان نمیامدند و ...
ناگهان صدایی گفت : وِرِریز ، کلیندرو ! ( تو میترسی ، استوانه ! )
قلب میکائیل چنان به تپش افتاد که حالت تهوع بهش دست داده بود ، او اصیلی را میدید که از روی شاخه ی سفیدِ درختی خم شده و به استوانه و مارهایش با پوزخندی نگاه میکند .
میکاییل میخواست فریاد بزند : اصیلی ! فرار کن ! فرار کــــن ! اما نمیخواست بیش از این خودش را در خطر قرار دهد پس به زور ساکت ماند .
استوانه : خوب اومدی ، اِئوگ ! سامِچ پلائوزِرانت ! ( آفرین ! کف بزنید براش ! )
اصیلی : گراتیاس ( ممنون ) . مطمئنی میتونی بجنگی ؟ از موقعی که اِسمی رو از دست دادی ، فکر نمیکردم هنوز زنده باشی .
استوانه و مارهایش از این حرف او به خشم آمدند ، مار ها با حالت خطرناکی در هوا سیخ شدند و به حالت هشدار فش فش کردند .
اصیلی : نمیخواد منو بترسونین ... و نگاهی به استوانه کرد : پرامپتاز ؟ ( آماده ای ؟ )
استوانه : اگرم قرار بود کسی آماده نباشه ، اون تو بودی ...
و سپس به هم حمله کردند . میکائیل دیگر آنطرف را نگاه نکرد و فقط صدای فش فش مارها را میشنید که سعی میکردند اصیلی را نیش بزنند . میکائیل جدی جدی داشت از شدت ضربان قلبش بالا میاورد و صدای تالاپ تالاپ قلبش در مغزش طنین میانداخت و باعث میشد که او کم کم سردرد هم بگیرد .
میکائیل گوشهایش را گرفت تا نشنود چه دارد اتفاق میوفتد . چشمهایش را فقط بست تا نبیند چه بر سر هرکدام از آنها خواهد آمد ...
لحظه ای بعد صدای جیغی شنید و نور بنفش رنگی در پشت سرش ظاهر شد . میکائیل با احتیاط برگشت . اثری از استوانه و هیچکدام از مارهای او نبود ، جز سوموس ، مارِ قرمز و سبز او که حال از کتف اصیلی آویزان بود .
میکائیل با وحشت به طرف او دوید و سعی کرد مار را جدا کند و در آخر چنان مار از جا کنده شد که میکائیل هم به عقب پرتاب شده و سرش محکم به درخت خورد ...
***
در همان هنگام ، هیچکدام از شخصیت ها _ نه مکعب و همدستانش و نه اصیلی و میکائل _ نمیدانستند که اصیل ، ماریا ، اصیلا و پنج حال کجا هستند . اما متأسفانه ما میدانیم آنها آن موقع که سوموس گوشه ای افتاده و در حال جان دادن بود و مکعب هم در حال سرزنش دو زیر دست کودنش ، منشور و مخروط بود کجا بودند . اصیلا ، اصیل و ماریا به سختی از تونل خاکی آویزان بودند و سعی میکردند خود را همچنان بالا نگه دارند ، چون هیولاهایی به تعقیب آنها پرداخته بودند که آن موقع روحشان هم خبر نداشت آنها پنج را کشته اند ...
***
چطور بود ؟
10 تا نظر بده تا قسمت 5 ترسناک رو ببینی ...
💙💚❤💜💛...برچسب : نویسنده : grisly-schoolwork بازدید : 120